قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / اخبار ایثار / پدرشهید قزلباش دردیدار باشهردار منطقه ۱۷ تهران : از پسر شهیدم جا ماندم

پدرشهید قزلباش دردیدار باشهردار منطقه ۱۷ تهران : از پسر شهیدم جا ماندم

به گزارش کهف شاهد، پدر شهید عنوان کرد: پسرم از من جلوتر است راه سعادت را سریع طی کرد، من اما جامانده ام.

باذن الله…

روایتگری پدرشهید قزلباش/ دارالشهدای_تهران

بر روی سنگ های مرمری و سفید رنگ خانه عکسی روی تابلو نقش بسته، با دیدن عکس بی درنگ زیر لب زمزمه می کنم،

●روزی که قنداقه تو دادن بهش
فکر نمی کرد پسرش شهید بشه
فکر نمی کرد که خبر رو بشنوه
یه شبه موی سرش سپید بشه

●چند ساله فقط به عکسا دلخوشه، چند ساله هیشکی بهش نگفت بابا، دوس داره به جای بنیاد شهید، یه بارم با تو بره امام رضا

●آلبوم کهنه و چندتا نامه هات ،پیرمرد دلش به این چیزا خوشه، صب به صب از سر کوچه رد می شه، تابلوی اسمتو دسمال می کشه…

🔵دکمه زنگ را فشردیم، در را جوانی باز کرد، پیرمرد از پله ها خودش را به حیاط رساند، با شور هیجان خاصی که نشان از مردم داری اش بود خوش آمد می گفت، روی همه مهمانان را بوسید. محاسنی سفید کرده بود و کلاهی بر سر داشت.

در بین صحبت ها و تضارب آرا، در بهترین لحظه ها، گریزی می زد و روایتی از حضرات معصومین(ع) برایمان می خواند، مشخص بود که پای منبر بزرگ شده است.
البته پای منبرش جوانی را هم پرورش داده که بهترین مرگ ها نصیبش شده…
می گفت: پسرم از من جلوتر است راه سعادت را سریع طی کرد، من اما جامانده ام.
آقای شهردار دستی به صورتش کشید و گفت: حاج آقا فرزندتان حتما شفیع شماست. ان شاءالله که ما را هم شفاعت کند.
– البته به شرط تقوا
پدر شهید باز هم گریزی زد و روایتی خواند، شهردار جوان قلم و کاغذی از همکاران ابتیاع کرد تا حدیث را بنویسد.
حدیثی از حضرت مادر ازخاطرم گذشت که فرمودند: «هر کس چهل روز خود را برای خدا خالص کند خداوند حکمت را از دلش بر زبانش جاری می کند.» اینکه این شور و شوق و جاذبه پدر شهید قزلباش از همین روایت است ما هم نمیدانیم و باید بماند برای یوم التبلی السرایر…

 پدرشهید با کلامش همه را مجذوب خود کرده بود، آقای شهردار که شادمانی در چهره اش موج می زد کاغذ را در جیب کتش گذاشت و گفت: « امروز دو روایت یاد گرفتم که روزی ما بود الحمدالله..»

 وقت خداحافظی ست، قرار است عکس دسته جمعی بیاندازیم. پدر شهید همسرش را که از روی حجب و حیا توی آشپزخانه نشسته بود را صدا می کند. «این توجه مرد خانه خنده به لبان جمع آورد» در همین نیم ساعتی که آن جا بودیم. چای و میوه را جلوی درب آشپزخانه می گذاشت تا نوه جوانش که ذاکر اهل بیت(ع) هم هست برای پذیرایی برایمان بیاورد.

 پیرزن، چادر گلدار مشکی اش را محکم گره می کند زیر چانه اش و به جمع ما ملحق می شد تا این عکس در دفتر خاطراتمان به یادگار بماند.
روحمان یاد فرزند شهیدش شاد.

انتهای پیام

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *