قالب وردپرس بیتستان پرنده فناوری
خانه / اخبار ایثار / حماسه آفرینی‌های یک شیر زن در پشت جبهه/ اگر آدم برای رضای خدا کار کند از هیچ چیزی نمی‌­ترسد

حماسه آفرینی‌های یک شیر زن در پشت جبهه/ اگر آدم برای رضای خدا کار کند از هیچ چیزی نمی‌­ترسد

  «ماموران شاه به هیچ کس رحم نمی‌کردند.یک همسایه داشتیم که پسرش ۱۷ سالش بود، چند وقت خانه نیامده بود بعد رفتند لباس زیر او را در بهشت  زهرا(س) پیدا کرده بودند.»

به گزارش کهف شاهد، متولد سال ۱۳۳۶ است اما اصلاً گردی از پیری و سالخوردگی در او یافت نمی‌شود, این را می‌توان از هم‌صحبتی با او فهمید. چنان با صلابت و مهربانانه صحبت می‌کند و دلاوری‌ها و شجاعت‌های خود را از دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس و پس از آن را تعریف می‌کند که آدم را مبهوت رشادت‌هایش می‌کند. او تنها یک نمونه از صدها شیر زنی است که در دوران پیروزی انقلاب و دفاع مقدس به اندازه رزمندگان دلاوی و فعالیت می‌کردند. به مناسبت فرا رسیدن هفته دفاع مقدس به سراغ«بتول قیومی» یکی از زنان فعال در دوران پیروزی انقلاب و دوران هشت سال دفاع مقدس رفتیم و پای صحبت‌ها و خاطراتش از آن زمان نشستیم که بخش اول این گفت‌و‌گو را در ادامه می‌خوانید

خودتان را معرفی‌کنید و بفرمایید در چه محیطی بزرگ شدید؟

بتول قیومی هستم و سال ۱۳۳۶ در روستای قهرود کاشان به دنیا آمدم و پدر و مادرم  نیز اهل همان روستا هستند. ۷ خواهر و برادر هستیم و من فرزند آخر خانواده هستم و خانوادۀ ما همه انقلابی هستند، کلاً در قهرود همه انقلابی هستند.ما بچه که بودیم, زمانی‌که آتش روشن می‌­کردیم, می‌­گفتیم اگر آتش خاموش شود شاه بمیرد. آن زمان به ما یاد داده بودند شاه بد است، ما آن زمان مقلد امام(ره) بودیم، پدرم کشاورز و مادرم خانه‌­دار بود و بچه­‌های خوبی تربیت کرد.

پدرم آدم هیئتی و متدیّنی بود و مادرم هم آدم خیّری بود, یعنی اگر همسایه غذا نداشت او غذای ما را می‌­برد، اگر کسی بیمار یا مریضی داشت کمک می­‌کرد، اگر کسی فوت می‌کرد مادرم می‌رفت و او را غسل می‌داد. پدر و مادرم در خانه با هم خوب بودند ما اصلاً دعوای آنها را نمی‌­دیدیم و با ما خیلی خوب بودند. پدرم هیچ وقت ما را دعوا نمی­‌کرد,اگر اتفاقی هم می‌افتاد او فقط نگاه می­‌کرد.

آن زمان دوران ارباب و رعیتی بود و اربابان نمی‌­گذاشتند ما درس بخوانیم.خود شاه هم می­‌گفت اگر طبقه پایین درس بخوانند هوشیار می­‌شوند, به همین خاطر نمی­‌گذاشتند ما درس بخوانیم. من بعداً که  آمدم تهران, خواندن قرآن را را با بی‌سوادی یاد گرفتم. بعداً هم انقلاب شد دیگر فرصت نشد درس بخوانیم و درگیر انقلاب شدیم.

شهید عباس کریمی می‌­گفت «هر کس تقوایش پیش خدا بیشتر باشد با ارزش تر است»

من از کودکی تا ۱۰ سالگی در قهرود بودم، یادم است شهید عباس کریمی فرمانده لشکر۲۷ , می‌­آمد خانه­‌مان. اینقدر این بچه آرام و خوب بود که من بعضی اوقات از او درس یاد می­گرفتم، خیلی مومن بود، وضع­یت مالی شان بهتر از ما بود.گاهی برادرم به شوخی می‌­گفت «وضع شما از ما بهتر است» اما عباس می‌­گفت «هر کس تقوایش پیش خدا بیشتر باشد با ارزش تر است.»  بعد از ۱۰سالگی آمدیم تهران، چون پدرم در ده سالگی فوت کرد و دو برادرم هم تهران بودند، دیگر ما تهران بودیم.

در چه سنی ازدواج کردید؟

۱۴ سالگی. شوهرم پسر دایی­‌ام بود، آن زمان سنم کم بود مادرم گفت باید با پسر دایی‌­ات ازدواج کنی من هم قبول کردم عروسی‌­مان هم خیلی ساده بود، شهرستان عقد کردیم و تهران عروسی گرفتیم. عروسی ما در یک ساختمان بود خانم­ ها پایین بودند و آقایان بالا، خورشت قورمه­‌سبزی هم درست کرده بودیم و یک ازدواج ساده داشتیم و کُل مهریه‌ام هم ۸ هزار تومان بود، سال ۵۱, ۸ ماه عقد بودیم و ۱۵ سالگی ازدواج کردیم.

شغل همسرتان چه  بود؟

باطری­‌سازی کار می‌­کردند با دایی‌­ام شریک بودند آن زمان ۲۴سالش بودند.

همسرتان هم در پیروزی انقلاب فعال بودند؟

بله. ما یک خانه داشتیم خانه را گذاشتیم در اختیار برادرم، برادرم اعلامیه می‌آورد، کتابهای شریعتی را می­‌آورد، پسر دایی­ام که شهید شد می‌­آمد آنجا، اینقدر آدم می‌­آمد که فکر می‌کردند خانه تیمی است، کلاً در خدمت انقلاب بودیم. وقتی گفتند نیروی دریایی درگیری است، من رفتم بلوار باند بخرم، داروخانه گفت باند نداریم، من آمدم خانه یک مقدار پنبه و ملحفه داشتیم آنها را دادم، تعدادی هم نان گرفتم و دادم، پنبه‌ها را دادم گفتند اینها به درد نمیخورد گفتم بریزید زمین هر کسی زخمی شده است روی آن بخوابد، یعنی هر مردم هر چه در توانشان بود می‌­دادند.

دختر۵ ساله ام می­‌گفت هر کسی در تظاهرات نیاید و بخوابد نامرد است!

چند فرزند دارید؟

۳ دختر دارم، یکی از دخترهایم در زمان انقلاب ۶ ماهش بود، دختر بزرگم ۵ سالش بود. زمان دیگری که گاردها ریخته بودند مردم را بکشند، ما رفتیم سر خیابان، دخترم می­‌گفت هر کسی بخوابد نامرد است، یعنی با بچه هم بیرون می‌رفتیم در تظاهرات شرکت می­‌کردیم و اصلاً نمی‌­ترسیدیم. خانه خواهرم لاله‌زار بود ما شب‌ها می‌­رفتیم آنجا، ظهر هم ناهار را آماده می‌­کردیم که وقتی همه آمدند ناهار آماده باشد و همۀ فامیل می­‌آمدند خانۀ خواهرم.

یک روز که رفتیم تظاهرات, خواهرهایم را گم کردم و بچه‌­ها با من بودند، دو بچه من داشتم، دو تا برای خواهرم دیگرم، من دیگر نتوانستم خواهرهایم را پیدا، من چادر یکی را برداشتم اینها را با چادر به هم بستم تا گم نشوند، از میدان آزادی تا لاله زار پیاده آمدیم و به خانه خواهرم رسیدیم.

با سردار شهید عباس کریمی چه نسبتی داشتید؟

مادربزرگش با مادربزرگ پدر من خاله بود و چون مادرم به او شیر داده بود با هم خواهر و برادر رضاعی شده بودیم. انقلاب که پیروز شد, او رفته بود کردستان، دورادور از او خبر داشتیم. عباس در کاشان زندگی می‌­کرد و سربازی‌­اش را هم در کردستان گذراندو بعد از آن هم  کردستان بود. من مادرش را می‌­دیدم اما خودش را بسیار کم می‌دیدم. شهید کریمی در کاشان ازدواج کرده بود و مادرش به او گفته بود که «جهیزیه ببر»، اما عباس گفته بود «من چیزی نمی­خواهم» یک پیک­‌نیک، یک موکت و یک پتو و چند تا استکان و بشقاب گرفته بود و به خانه‌ برده بود.  وقتی سر سفره عقد بودند به او خبر رسید که عملیات است، عباس سر عقد, عروس را رها کرده بود و رفته بود جبهه. بعد از یک ماه پدر و مادرش عروس را برده بودند کردستان.

از فعالیت‌هایی که در زمان پیروزی انقلاب داشتید, بگویید؟

 من به همراه برادر کوچکترم در دوران پیروزی انقلاب تلاش بسیاری می­‌کردیم. به همراه برادرم اعلامیه پخش می‌­کردیم و شب و روز نداشتیم. برادرم نوارهای امام(ره) را می‌­آورد و آنها را پخش می‌­کرد، او رسالۀ امام(ره) را داشت و در دادستانی کار می‌­کرد و اعلامیه‌ها را مخفیانه می‌­آورد و پخش می‌کردیم. در سال ۵۷ محرم بود که برادرم تعداد زیادی پرچم آورد و به همراه یک خطاط که فامیلمان بود, همه پرچم‌ها  را نوشتیم. آن شب تا صبح بیدار بودیم. خانه خواهرم در  افسریه بود, منزل خواهرم یک زیرزمینی داشت و پرچم ها را به آنجا بردیم تا در روز عاشورا پخش کنیم . در این حسین بود که متوجه شدیم ساواک کوچه را محاصره کرده, خواهرم فکر کرد خانه محاصره شده و می‌­خواهند بیایند پرچم‌ها را ببرند, همه پرچم ها را ریختیم داخل آب برد.بعداً فهمیدیم که‌ محاصره کوچه به خاطر خانه یک نفر دیگری بوده است.

گفتم بگو مرگ بر شاه  تا به تو ۱۰ لیتر نفت مجانی بدهم

بعد از آن هرکجا تظاهرات بود ما می‌­رفتیم. عکس‌­های امام را جوانان می‌­گرفتند و روی دیوارها می­‌چسباندند. یک روز سربازی یک پسری را گرفته بود و بخاطر اینکه عکس امام خمینی  را روی دیوار چسبانده بود میزد. گفتم «سرباز نامرد برای چه او را می­زنی؟» سرباز دنبال من کرد و رفتم داخل مغازۀ سبزی‌­فروشی، به سبزی فروش گفتم «اگر سربازی آمد دنبال من بگو من اینجا نیستم»، صاحب مغازه گفت «چرا گفتی, نمی­گفتی!» گفتم «من نمی­ترسم. دو تا بچه دارم, اگر من را ببرند زندان حالا حالا بیرون نمی‌­آورند»، بعد دیدم مردم او هُو کردند و او هم رفت.

در حین پیروزی انقلاب در نانوایی بودیم و  یک خانمی آمده بود و نفت می­خواست. به او گفتم بگو مرگ بر شاه به تو نفت بدهم، گفت نمی‌­گویم من نان شاه را می­خورم، گفت تو بگو من ۱۰ لیتر نفت به تو مجانی می‌­دهم نگفت، گفتم برو از شاه بگیر، آن وقت از هیچ چیزی باکی نداشتم!

اگر آدم برای رضای خدا کار کند از هیچ چیزی نمی‌­ترسد

شب­های اول محرم برادرم اعلامیه پخش می­‌کرد، ما هم دم در خانه تظاهرات می‌­کردیم. آن زمان حکومت نظامی بود, نیروهای ساواک زیاد بودند و نمی‌­شد به کسی هم اعتماد کرد, باید پنهانی اعلامیه پخش می‌­کردیم. برادرم با شهید شعبانی خیلی فعال بودند. یک شب در جریان تظاهرات, ارتش تیراندازی کرد گفتم «چرا مردم را می­‌کشید؟» سرباز ارتش نشست و تیراندازی کرد, خانم‌­ها رفتند داخل خانه دیدم دستم را برق گرفت فکر کردم شهید شدم، رفتم داخل دیدم دستم خونی نیست سالم هستم فهمیدم تیر زده بود به تیر چراغ برق و دست من را برق گرفته بود. ترسی در وجود من و دیگر مردم وجود نداشت و  همه چیز خدایی بود. اگرآدم برای رضای خدا کار کند از هیچ چیزی نمی‌­ترسد.

عاشورای سال ۵۷ بود که مردم شروع کردند به مرگ بر شاه گفتن. ما هم در این راهپیمایی شرکت می‌کردیم. آن زمان زن برادرم باردار بود و همراه ما در راهپیمایی شرکت می‌کرد. یکدفعه درگیری شد و ما در وسط آن درگیری افتادیم. سریع زن بردارم را به گوشه ای بردم و به او گفت که همین‌جا بمان تا اگر ما را کشتند تو آسیب نبینی! پس از دقایقی کوتاه این درگیری تمام شد و به ما آسیبی نرسید.

یک دوست داشتم که مقنعه‌­های بلند می‌­دوخت. ما در راهپیمایی‌ها به کسانی که بی­‌حجاب­ بودند روسری می­دادیم. همچنین بیسکویت با خود داشتیم که به بچه­‌ها می‌دادیم. مردم نیز حتی یک شیشه آب هم داشتند با هم می‌­خوردند نمی‌­گفتند مثلاً این دهنی است!

آن زمان هر کسی رفته بود یک اسلحه از ارتش برداشته بود. یکی از همسایه ­های ما مجاهد بود. او می‌گفت بعد از انقلاب آدم­‌ها با این اسلحه‌­ها همدیگر را می‌کشند، گفتم این آدم‌­ها مقلد امام(ره) هستند و  امام(ره) بگوید اسلحه­‌ها را بیاورید همه می­‌برند پس می‌­دهند، باورش نمی‌شد. این همسایه خیلی ما را اذیت میکرد، زمان انقلاب با ما بحث می‌­کرد، زمان جنگ بحث می­‌کرد. دخترهایش هم باحجاب بودند ولی سر خیابان اعلامیه پخش می­‌کردند. آنها حرف رجوی را گوش می­‌کردند و رجوی هم با بنی‌­صدر فرار کرد، بنی‌­صدر هم خیلی اذیت کرد، ما به بنی‌­صدر رای ندادیم، عباس ناطق نوری استاد برادرم بود به ما درس قرآن می­‌داد گفت بنی­‌صدر خوب نیست. بنی صدر ما را دچار بدبختی کرد.

همراه برادرم و دخترم در بهشت زهرا(س) نگهبانی می‌دادیم

زمان آمدن امام بود که گفتند یک هفته آمدن امام عقب افتاده! ما در این مدت مدام در بهشت‌­زهرا(س) بودیم و در محل حضور امام(ره) به همراه عده زیادی از مردم نگهبانی می‌دادیم و شب ها آنجا می‌خوابیدیم. در این مدت من با بچه ام که در بغلم بود در آنجا حضور داشتم, ماموران شاه هم در آنجا بودند. به برادرم گفتم من یک تنه می­زنم به سربازها تو اسلحه­‌شان را بگیر و همه را به رگبار ببند حداقل امام(ره) نیامده ما یک کاری کرده باشیم! برادرم گفت تیربار روی اتوبوس است اگر ما بخواهیم از یک سرباز یک اسلحه بگیریم آن تیربار تیرباران می‌­کند و تعداد زیادی از مردم را می‌­کشد این کار را نکن و بعد من منصرف شدم.

ماموران شاه به هیچ کس رحم نمی‌کردند.یک همسایه داشتیم خانم محمدی شوهرش پاسبان بود، یک پسر داشت ۱۶، ۱۷ سالش بود، پسرش چند وقت خانه نیامده بود بعد رفتند لباس زیر او را در بهشت  زهرا(س) پیدا کرده بودند.

از زمان آمدن امام خمینی(ره) بگویید!

وقتی انقلاب پیروز شد من باورم نمی‌­شد، وقتی رادیو اعلام کرد که «این صدای انقلاب است» من آنقدر خودم را زده بودم که بیهوش شدم، ازخوشحالی باورم نمی‌­شد.برادرم آن زمان انتظامات بود. وقتی امام(ره) وارد ایران شد من رفتم، جمعیت زیادی آمده بود استقبال امام(ره). وقتی امام(ره) به مدرسه رفاه رفتند, من آنجا رفتم. آنجا خیلی چادر و کفش ریخته بود. من که امام(ره) را خوب ندیدم گفتم با برادرم برویم ببینیم. دو بچه­‌ام را هم رها کرده بودم رفتم. با برادرم رفتم آنجا وقتی امام(ره) را دیدم گویی نور زرد و روشن از صورتشان بالا می­‌رفت مانند رنگین­‌کمان، من فقط محو امام شده بودم.وقتی آمدیم داخل ماشین به برادرم گفتم او امام زمان(عج) است برادرم گفت نه امام خمینی(ره) است، گفتم نه او امام زمان(عج) است اینقدر نور دارد.

از حال و هوای بعد از پیروزی انقلاب بگویید که چه اتفاقاتی در آن زمان می‌افتاد؟

آن زمان خیلی درگیری بود و منافقین خیلی ترور می­‌کردند و هر روز در تهران یک ترور بود و یک نفر را شهید می‌کردند. یک روز سبزی‌­فروش را ترور می‌­­کردند, یک روز کسی دیگر. برادرم نذر کرده بود انقلاب پیروز شود یک سال برای دادستانی رایگان کار کند. عکس او در خانۀ منافقین بود و می ­خواستند او را ترور کنند، یکی از اقوام ما شهید سهیلی در خیابان ترور کردند و ما تمام کسانی را که در خیابان ترور می­‌کردند و شهید می­‌کردند بصورت خودجوش ما خانۀ آنها می‌­رفتیم و آنها را دلداری می­‌دادیم.

زمانی که شهید بهشتی شهید شد من خیلی گریه می‌­کردم.  شهید شعبانی پسر دایی‌ام گفت: عمه برای چه گریه میکنی؟ گفتم شهید بهشتی تک بود، گفت شما مانند شهید بهشتی به دنیا بیاورید و تربیت کنید که مانند شهید بهشتی شود.

در آن زمان هر جا کار بود ما می­رفتیم و کار می‌­کردیم. آن زمان بسیج تشکیل نشده بود ولی ما از بسیجی بهتر کار می‌­کردیم! شهید شعبانی می­‌گفت مردم افسریه صابون ندارند و با خرده صابون خودشان را می‌شویند. ما میرفتیم آنجا و پول جمع می­‌کردیم به بچه‌­ها فقیر کمک می­‌کردیم.

هنوز جنگ نشده بود برای کسانی که فقیر بودند و وضعیت ضعیفی داشتند برایشان خانه می­‌ساختند. من تابستان رفتم آنجا یک ماه برای او غذا درست می‌­کردم، کارگرانی که آنجا کار می­‌کردند الان ۷ نفر از آنها شهید شدند چون شهدا از جوانی پاک بودند و خیلی خالصانه کار می‌کردند.

ادامه دارد….

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *